زندگي چيز مضحکي است

سميه بيان
so_bayan@yahoo.com

يک دختر 22 ساله بود مثل همه دخترهاي 22 ساله ديگر. شايد کمي متفاوت تر .با همان درگيريها ي يک دختر 22 ساله با اجتماع، والدين و خودش . حالا کمي بيشتر يا کمتر.
از کودکي استعداد شگرفي در نوشتن داشت.يکي از پروپاقرصهاي زنگ انشاء و محبوب معلم هاي ادبيات .احتمالاٌ نطفه روياي نويسنده شدن در ذهنش در يکي از همين زنگهاي انشاء و از سر لطف و مرحمت همين معلم هاي ادبيات بسته شد.اما بگذريم.اين اواخر تقريباٌ ايمان به خيلي از روياهايش را از دست داده بود .يکي هم همين نويسنده شدن فريبنده بود.
بعدها وارد دانشگاه شد .به علم روز علاقه اي جدي نشان دادو کم کم روياهايش را به سمت آن روانه کرد.
واقعاٌ چه چيزي مي توانست از کتاب و کامپيوتر برايش جالبتر باشد؟ اين کاف ها ..
به نظرم خريدن يک کتاب خوب برايش در حکم يک حادثه مهم در زندگي بود.
واقعاٌ به چه چيز مي انديشيد و در چه جهتي کوشش مي کرد؟
پيشرفت و پيشرفت و پيشرفت..
با همه اينها براي در کامپيوتر چيزي شدن به خيلي بيشتر از اينها نياز داشت.به نظرش حد وسط هميشه بي معني بود.در اساسنامه زندگيش تنها دو جايگاه براي بودن، وجود داشت: يا در اوج يا در فرود.
واقعاٌ چرا بينابين بودن برايش چيزي ناتمام و کم ارزش شمرده مي شد؟ شايد اگر در مسير حرکتش، گاهي از سر ازنوانديشيدن توقف مي کرد، شکل گيري چنين سئوالي روي مي داد.
به نظرم فکر می کرد فقط براي روياهاي بزرگ و جايگاههاي عالي آفريده شده است و البته از حق نگذريم کسي بود که بهاي چيزهايي را که مي خواست مي پرداخت.
اما واقعاٌ در ازاي پرداخت بهاي روياهايمان چه تضميني وجود داشت که ما را بي وقفه به جلو مي راند؟!!
و آه که چه چيزها در اين جلو رفتنها باخت، و البته نائل به کشف هايي هم شد.

شب، تنهايي، سرما، صحرا، ترس و صداي جيرجيرک..
به نظرم اين کلمات بايد تصويري از يک شب پر کابوس باشد.کابوسهاي واقعي.گاهي فکر مي کنم اين کابوسها از کجا سرچشمه مي گرفت.شايد از رنجهاي عميقي سرچشمه مي گرفت که در کشاکش يک جريان جاري مابين دنياي درون او و دنياي آدم هاي بيرون از او زاده مي شدند.جرياني ناشي از تفاوتهايي کوچک که به نظرم با او رشد کردند و ريشه هايشان در طول زمان عميقتر و فروتر شد.
اين اواخر خيلي بد شده بود.خيلي بدتر از آن چيزي که فکرش را مي کنيد.تقريباٌ افکارش را داد ميزد.به نظرم نوعي واکنش در برابر تضادهاي بزرگش با ديگران بود.نوعي رها شدن از زير بار خفقان حرفهايي که به مراعات، سالها انباشته شده بود.
بدون شک اميد سهم بسزايي در ادامه دان به بودنش داشت.اميد به يک هم فکر، هم سر ...
چه اشکالي دارد کمي هم در اين بخش از ذهنش قدم بزنيم...
اما خوب، واقعاٌ نميدانم اين اواخر به اين چيزها فکر مي کرد يا نه؟ شايد نوعي نهال بي اعتمادي نسبت به هر چيز و هر کس در وجودش روئيده بود.يک جور بريدن... به آخر رسيدن....
اما اين اصلاٌ ربطي به رفتنش نداشت.چون اگر مانده بود مطمئن هستم که دوباره آغاز مي کرد.همانطور که بارها تمام شد. به ياس رسيد و حتي به زيستن در حال و هواي بي تفاوتي هم تن در داد . شايد به خلأ روحي هم رسيد اما،هميشه روزنه نوري بود که بالاخره به بيرون روانه اش مي کرد.
آه، بگذريم.به نظرم «اين زندگي چيز مضحکي است». اين چيزي است که از چندروز پيش به آن فکرکرده ام.
فکرش را بکنيد. او يک دختر 22 ساله بود، درست عين همه دخترهاي 22 ساله، با همان درگيريها با والدين، اجتماع و خودش.دختري که در 13 سالگي بدون هيچ شک و ترديدي از نويسنده شدن خود سخنها سر مي داد.و در 22 سالگي ايمان راسخ پيدا کرد که در آن کاف دوم سري علم خواهد کرد.
و آوخ که در اين زندگي طولاني 22 ساله، چه رنجها که به آرزوي آينده اي شفاف تر، به جان نخريد.و در چه سکوتهايي به اميد روزي شکسته شدنشان فرو نرفت.
در وحشت چه کابوسهايي به انديشه روزي در امان بودن، در نغلتيد. و دريچه چه اشکها که به وعده لبخندشان فريفت، نگشود.

و حالا فکر مي کنيد بر سر قهرمان داستان کوتاه ما، که بي شک اميد دورنمايي نه چندان بي شکوه را برايش داشتيم، چه آمد؟؟

_ در يکروز گرم تابستاني در حاليکه از سرکار به منزل بازمي گشت،تصادف کرد و در دم جان سپرد.
_ شايد هم يک شب خنک پاييزي به بستر رفت .کابوسهاي وحشت انگيز ديد و صبح از خواب برنخاست.
_ و يا در حول و حوش يک روز سرد زمستاني او را دزديدند . به او تجاوز کردند.بعد هم او را کشتند و مثله مثله اش کردند.
چه فرقي مي کند؟؟!
واقعاٌ چه فرقی می کند؟!!

مساله مضحک اين است که يک دختر 22 ساله که در مواقع عبور کردن از خيابان بسيار محتاط بود و شبها از کابوس و تنهايي مي ترسيد و از خواندن خبر تجاوز به يک دختر در روزنامه، تمام بدنش به لرزه مي افتاد، به سادگی از صحنه روزگار ما محو شد.
اتفاقاٌ اين دختر به جهان آخرت و بهشت و جهنم هم، خيلي معتقد بود. ولي متاسفانه فرصت طلب بخشايش از خداوند را هم پيدا نکرد و البته تا آخرين روز زندگيش هم هنوز دست از خيلي کارهاي نادرستش برنداشته بود.
به همين خاطر کمي شک دارم که بالاخره به آرامش و امنيتي که در اين دنيا مي جست، در آن دنيا، دست يافته باشد.
براستي چه زندگي مضحکي!!!!
و احتمالاٌ خيلي مضحک تر خواهد بود اگر بفهميم که هر يک از ما مي تواند آن دختر 22 ساله باشد....

بهمن 1381
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30355< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي